to live, to exist, to reside, to subsist, to dwell, to breathe, to inhabit
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
سالها در یک شهر زندگی کردن
to dwell for years in the same town
زندگی کردن در انزوا
living in isolation
با حقوق بازنشستگی زندگی کردن
to live on a pension
زندگی کردن با او مثل زندگی در جهنم بود.
Living with her was like living in hell.
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «زندگی کردن» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/زندگی کردن